اولین مسافرت دختر نازم به شمال ایران نوشهر
آسمان جانم منو شما و بابایی باهم روز چهارشنبه 24 بهمن ماه رفتیم شمال ویلایه باباجون و مهمون باباجونت بودیم کلیم بهمون خوش گذشت
روز اول بارندگی بود و از ویلا خارج نشدیم ولی روز دوم هوا خوب بود و بابایی با باباجون رفتن بازار محمود آباد ماهی بخرن که واقعا دست بابایه خوب خودم درد نکنه که همیشه برامون سنگ تموم میذاره .از درخت گرفوروت عکس انداختم خیلی ملوسی شدی نگاخاله هانیه گرفته شما رو تا این عکس خوشگلو ازت بندازم .آنیتا هم رفته بود بازار. بعدش رفتیم لب آبدختر گلم اینجا سطح آب دریا بالاست و شما انقده به آب نزدیک نبودی .هنر عکاس اینجور نشون میدهبعدش بابا حمید رسید و اومد تا کلی با هم عکس بندازیم
آسمان میگه
(یه گوشه از قلبم هست که همیشه فقط برایه بابام می مونه همون جایی که خاطرات کودکی ام هنوز زنده اند حتی وقتی بزرگ میشم...)
(آسمانم تو همان مهربانی هستی یا مهربانی همان توست ؟
نمی دانم ...
فقط می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید)
آسمان جانم :
هر زمان که به کسی لبخند میزنی داری به اوهدیه ای می دهی آن هم هدیه ای بسیار زیبا
عکسایه دیگه بیاین دنبالم
خیلی خانوم بودی واصلا مامانیو اذیت نکردی بره خوچولویه منسعی میکنم برات خوب این عروسک نگه دارم تا بزرگ شدی خودت مراقبش باشی این عروسک حس خوبی داره مثل خاله عاطفه که برات خریدش مهربونه